گنجور

 
سحاب اصفهانی

روزی که از سبو به قدح باده خواستند

اسباب زندگی همه آماده خواستند

چون دل کسی به نقش و نگار جهان نیست

نقش جمال لاله رخان ساده خواستند

دادند پیچ و تاب به گیسوی دلبران

دامی برای مردم آزاده خواستند

آن خرقه را که طالب تذویر بافتند

در قید دلق و سجه و سجاده خواستند

از ما به کوی دوست که بیش از دو گام نیست

هر سو به اختلاف بسی جاده خواستند

دادند جلوه در پر پروانه شمع را

خاکسترش به باد فنا داده خواستند

بستند بر میان تیغ و (سحاب) را

بر خاک و خون چو صید شه افتاده خواستند

خاقان دهر فتحعلی شه که انجمش

بهر نثار سبحه و سجاده خواستند