گنجور

 
صفی علیشاه

وَ قُلْنٰا یٰا آدَمُ اُسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ اَلْجَنَّةَ وَ کُلاٰ مِنْهٰا رَغَداً حَیْثُ شِئْتُمٰا وَ لاٰ تَقْرَبٰا هٰذِهِ اَلشَّجَرَةَ فَتَکُونٰا مِنَ اَلظّٰالِمِینَ (۳۵) فَأَزَلَّهُمَا اَلشَّیْطٰانُ عَنْهٰا فَأَخْرَجَهُمٰا مِمّٰا کٰانٰا فِیهِ وَ قُلْنَا اِهْبِطُوا بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَکُمْ فِی اَلْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتٰاعٌ إِلیٰ حِینٍ (۳۶) فَتَلَقّٰی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِمٰاتٍ فَتٰابَ عَلَیْهِ إِنَّهُ هُوَ اَلتَّوّٰابُ اَلرَّحِیمُ (۳۷)

و گفتیم ای آدم ساکن شو تو و جفتت بهشت را و بخورید از آن تمام هر جا که خواهید و نزدیکی مکنید این درخت را پس بوده باشید از ستمکاران (۳۵)، پس فریفت ایشان را شیطان از آن درخت پس بیرون کرد ایشان را از آنچه بودند در آن و گفتیم ما فرو شوید پاره‌ای شما مر پاره‌ای را دشمن و مر شما راست در زمین قرارگاه و برخورداری تا قیامت (۳۶)، پس پرسید آدم از پروردگارش کلماتی را پس پذیرفت بر او بدرستی که اوست توبه‌پذیر مهربان (۳۷)

باز بشنو از سکون بوالبشر

در جنان با زوجه ای او مستقر

گفت او را اندر این دارالامان

باش با حوا به شادی جاودان

هم خورید از نعمت آن مستدام

هر چه خواهید از فواکه وز طعام

لیک پیرامون این خرّم شجر

مینگردید از تقاضای دگر

ور به میل آیید سوی این درخت

از جنان ناچار باید بست رخت

پس شما خواهید بود از ظالمین

ز آسمان گردید هابط بر زمین

پس بلغزاند آن زمان شیطانشان

تا برون کرد از بهشت آسانشان

ز آسمانِ روح و آن دارالخلود

آمدند اندر زمینِ تن فرود

واندر آن زین چار طبع ضد نما

دشمن بعضی است، بعضی از شما

نفس باشد زوجه، کش حواست نام

رغبتش بر جسم ظلمانی تمام

حوه باشد در لغت رنگی که آن

غالبستش تیرگی اندر عیان

هست آدم قلب و با جسمش تمام

نیست در نسبت تلازم بی کلام

اُدمه باشد گندم ار داری به یاد

کاندک او را هست رنگی از سواد

نسبت قلب است یعنی بالتبع

سوی جسم از نفس پر جور و جزع

گر به کلی بی تعلق بود قلب

وضع کونیت هم از تن بود سلب

قلب و نفسند آدم و حوا به نام

کآسمان روحشان بودی مقام

در بهشت قدس می خوردند هم

قوت از خوان معانی و حکم

وسعتی بود اندر آن رزق و کُلو

کآنچه می خوردند افزودی بر او

حَیثُ شِئتُم هست یعنی مُتّسع

در جنان آن رزق و غیر منقطع

وآن درخت آمد طبیعت بی گمان

قرب او شد باعثِ بُعد از جنان

نسبت ظلم اندر اینجا موقع است

ظلم، وضع شیء به غیر موضع است

در لغت گر ذوق علمت غالب است

ظلم، نقص حق و حظّ واجب است

وهمشان پس لغزش از تسویل داد

جسم را زینت به صد تفصیل داد

بر شبیه مار و طاووس آن حرون

خواند افسون از درون و از برون

شهوت آن طاووس و مار آمد غضب

آدم افتد زین دو اندر صد تعب

طاوُس از بیرون جنّت جلوه گر

شد بر ایشان با هزاران زیب و فرّ

رفت حوا پیش و آدم از پی اش

که نبُد ممکن جدایی از وی اش

مار بر دیوار بُد و ابلیسِ رد

خواست در اغوای آدم زو مدد

از دهان او بر ایشان راه یافت

تا مراد خویش بر دلخواه یافت

طاوُس از بیرون و حیّه از درون

بر شجر بردندشان با صد فسون

بر خیال آوردشان کاین دائم است

خوردنش بر پاس نعمت لازم است

هر دو زآن خوردند و ظلمانی شدند

خارج از جنّت به آسانی شدند

این غضب وین شهوت از روز الست

جسم را بودند بر سانِ دو دست

پس شدند الزام کآیند از بهشت

در جهان جسم و این بُد سرنوشت

چونکه هر فردی در ا ین تنگین حصار

ز آدمی خواهد حظوظ بیشمار

چونکه بیند حظّ خود در دست غیر

قهر گیرد تا کند زو سلب خیر

لاجرم بر بعض، بعضی دشمنند

زآنکه یک پیراهن است و صد تنند

هست در این تنگنای تن محال

ائتلاف بی تنافر، بی ملال

در جهان جسم استقرارتان

هست تا آید به سر هنگام آن

یعنی از صورت به معنی رو کنید

از تجرّد روی جان این سو کنید

« در بیان موت اختیاری و اضطراری »

وآن پس از موت است زین دارالمحن

روح گردد فارغ از پیوند تن

هست این موت از طبیعت وز مزاج

نیست کس را هیچ از این مردن علاج

موت دیگر شد ارادی بی سخن

هست آن هم انقطاع جان ز تن

هر دم او را تا بود دل بردنی

عاشقان را هست اینسان مردنی

موت خاصان غیر موت عامه است

داند آن موت ار کسی علاّمه است

وآن بدون عشق و حالی کی شود

بی تماشای جمالی کی شود