گنجور

 
صفی علیشاه

خواهم از دیوانگی هر چند بکشم دست من

باز در زنجیر گیسوئی شوم پابست من

گیرم از ساقی نگیرم من بهشیاری شراب

چون کنم کز حال گردم زان دو چشم مست من

همچو مرغ و ماهی اندر زلف یار افتاده‌ایم

ما و دل او در هزاران دام و درصد شست من

گرچه این پیوستگی زایمان و جان ببریدن است

مو بمو خواهم دل اندر زلف او پیوست من

گر در این صوفی‌گری دستم نگیرد می فروش

باز کی خواهم ز عجب خانقاهی رست من

گفته خواهم عیادت کرد از بیمار عشق

تا توآئی بر عیادت رفته‌ام از دست من

صد قیامت رفت و برنگرفتیم روزی ز خاک

پیش بالای بلندت‌ هرچه گشتم پست من

گفته هستی صفی را کرده محروم از وصال

روی بنما تا به کلی بگذرم از هست من

 
sunny dark_mode