گنجور

 
صفایی جندقی

چون عمر خویش قافله را در گذر ببین

از کربلا به کوفه مرا ره سپر ببین

تشویش و اضطراب بهر جان و دل بجوی

تغییر و انقلاب بهر بوم و بر ببین

هر روز و شب به منزل و ره این سفر مرا

از ریگ راه و اشک روان خواب و خور ببین

بنیان عیش و مرگ مرا در حضر بپای

سامان ساز و برگ مرا در سفر ببین

دل همنشین و ناله ندیم اشکم آشنا

رهزن رفیق و سلسله ام راهبر ببین

بعد از تو ای پدر به جهان سینه ی مرا

ناچار پیش تیر بلاها سپر ببین

چشمی به این غریب مریض از تعب نگر

لختی به این اسیر و یتیم از پدر ببین

یک چشم برخود افکن و یک چشم سوی من

هم بر پدر نظر کن و هم بر پسر ببین

این بی حیا حرامی هیچ احترام را

سوی حریم خود همه نظاره گر ببین

هر شنعتی که خصم زند در درون ما

صد ره فزون بتر ز سنان سینه در ببین

مرغان آشیان خود از چرخ تا تذرو

پابند دام نایبه بی بال و پر ببین

اینجا سرت به نیزه و فوجی نظرکنان

در محضر یزید هم از این بتر ببین

تا خون گرفت آن مژه هردم به دل مرا

از داغ خویش یک رگ و صد نیشتر ببین

ما را که پیشگاه بود بارگاه قرب

منزل بهر خرابه ی بی بام و در ببین

سامان رزمگه ز سرشکش گل اوفتاد

ز آن رو مرور میر و سپه مشکل اوفتاد