گنجور

 
صفایی جندقی

دردا و حسرتا و دریغا که شوهرم

در خون و خاک خفته به میدان برابرم

این فتنه ام رسید ز دوران کجا به گوش

این وقعه کی گذشت به اندیشه اندرم

امروز نحس کوکب بختم طلوع یافت

گر سر برفت و سایه ی این سعد اکبرم

چرخم کنون نشاند به خاک سیه که برد

از پیش چشم پرتو این شمس انورم

گردون فکند چادر کحلی به سر مرا

حالی که برد خصم جفا جامه معجرم

از خون قبای سرخ قضا برقدت برید

ثوب سیه چو سوک توآراست در برم

لؤلؤی لعلت ار نشدی دست سود خاک

کس می نبرد رسته ی یاقوت و گوهرم

باقی نماند داغ تو دستی برای ما

تا جای پیرهن ز غمت سینه بردرم

سر بر سنان تنت به زمین بعد از این حرام

جز خار و خاره بالش و جز خاک بسترم

زین روضه ام ز بال گشایی چو گل شکفت

پس کاش پیش از این به قفس ریختی پرم

داغ تو زد به گلشنم آتش چنانکه سوخت

از شاخ و بال بن همه هم خشک و هم ترم

انگیخت صرصری به بهارم غمت که ریخت

چون وی به خاک بادیه هم برگ و هم برم

کس داوری نکرد میان یزید و ما

خوش دل ولی به حکم خداوند داورم

هم خشمش انتقام کشد از خصیم ما

هم عدلش احتساب کند روز محشرم

لیلا چو دید آن تن خون سود خاک سفت

نالید و موی کند و بدوروی کرد و گفت: