گنجور

 
صفایی جندقی

رسید جان به لبم ز انتظار و تیغ کشیدی

فدای دست تو زودم بکش که دیر رسیدی

زدی چو زخم و فکندی نکشته مگذرم از سر

که دیده بر سر راهت گشوده ام به امیدی

نه درد دل به توگفتم نه رازی از تو شنفتم

مرا نداد تماشا مجال گفت و شنیدی

ترا چه شد که ز قهر و غرور و ناز و مناعت

پس از فکندن و بستن، ز صید خویش رمیدی

مرا به عشق تو زین پس ملامتی نکندکس

چرا که پرده پرهیز شیخ و شاب دریدی

گزند غارت گلچین به سیر باغ نیرزد

به گوشه ی قفس ای مرغ دل چرا نخزیدی

ز گلشنت همه در دل خلید خار تغابن

عبث ز حلقه ی دامش به آشیانه پریدی

ز ناله های من آسوده نیست خاطر جانان

چه بودی ار عوض اشک دل ز دیده چکیدی

غم حبیب به چشم رقیب می ننمودم

گر اشک پرده در از دیده بر رخم ندویدی

به شست و بازوی صیاد نازمت که چو بسمل

به یک خدنگ صفایی به خون خویش طپیدی

 
sunny dark_mode