گنجور

 
صفایی جندقی

دلم پیوست به ایشان در آن زلف و زنخدانش

چه محکم شد فراهم کنده و زنجیر و زندانش

به تیغ اشتیاقم کشت و خرسندم که در محشر

به دستاویز خونخواری زنم دستی به دامانش

مگر بار غم از جانم خود آخر وهله برداری

که این دردی است کز اول فرو ماندم به درمانش

مریض عشق را لابد طبیبی چون تو بایستی

که داری شربتی در خور از آن عتاب خندانش

نبود ار تنگدل از داغ لعلت غنچه در معنی

چرا چون جیب گل بی پرده چاک آید گریبانش

چه باغ است اینکه در عین بهار از غایت حرمان

به جای نغمه افغان می کند مرغ گلستانش

به زلف او چو دل بستی ز احوال من آگه شو

که آن سرگشته هم شبهی است از شب های هجرانش

چنان تاریک و طولانی که بی یک مو خلاف آمد

سواد شام هجران مو به مو زلف پریشانش

از آن نالم که نامد بر سرم چون زخم زد ورنه

گرانی نیست دل را یکسر سوزن ز پیکانش

به صد شمشیر و ناوک نامد از دشمن صفایی را

جراحاتی که دارد سینه ام ز ابروی و مژگانش

 
sunny dark_mode