گنجور

 
صفایی جندقی

تیر عشق تو بهر دل نرسد

سهم دیوانه به عاقل نرسد

چیست خرمن گیسو که از آن

خوشه ای بهره به سایل نرسد

مانده در لجه ی اشکم مردم

چون غریقی که به ساحل نرسد

میرد از ذوق گرفتاری دام

کار صیدت به سلاسل نرسد

عشق کوه است و شکیبایی کاه

هرگز این بار به منزل نرسد

از خطت خار خطر رست مرا

کشت این باغ به حاصل نرسد

وای برحال قتیلی کاو را

دست بر دامن قاتل نرسد

به سعادت نشود کارم ختم

کرم او بر سر بسمل نرسد

یک دم از حسرت نوشت نکشیم

کم به لب زهر هلاهل نرسد

ناوک ناله ی آتشبارم

درتو هشدار که غافل نرسد

نگسلد از تو صفایی به جفا

در دلت خطره باطل نرسد

 
sunny dark_mode