گنجور

 
صفایی جندقی

ای آتش از رخت به درون لاله زار را

صد داغ از بهشت تو بر دل بهار را

گر بر گل تو رخصت نالیدنش دهند

از شوق ناله جان به لب آید هزار را

خاری به دل خلیده مپندار بی جهت

در مرغزار ناله این مرغ زار را

مانی کجاست تا به معانی نظر کند

در طلعت تو صنعت صورت نگار را

ساقی میم از آن لب شیرین چنانکه کرد

مستغنی از شراب و شکر باده خوار را

در دوستی جفای تو سهل است چون کنم

بد عهدی زمانه ناسازگار را

اشک محیط زا چو گذشت از گهر چه فرق

فرقی اگر ز لجه ندانم کنار را

دامن به موج دیده کنم شرم زنده رود

تا جای زیبد این لب جو سرو یار را

ای دل به لعبتی چه درافتی که ترک وی

از یک نگه پیاده کند صد سوار را

تا در صفات یار صفایی نکو رسید

نشناخت سر حکمت پروردگار را

 
sunny dark_mode