گنجور

 
صفای اصفهانی

از شاخ سرو و مرغ سحرخیز زد صفیر

برخیز من غلام تو ای ترک بی‌نظیر

سلطان سرخ گل زد زنگارگون سریر

ای لاله تو رهزن و مشک تو دستگیر

با گونه چو لاله بیاور شراب پیر

در پای گل که عالم فرتوت شد جوان

شد روزگار تازه و خرداد ماه شد

گیتی به دیده دی و بهمن سیاه شد

بر گاه سبزه خسرو گل پادشاه شد

در پای گل زدن می چون لاله گاه شد

ای ماه ارغوان من از رنج کاه شد

این کاه را به لاله توان کرد ارغوان

قد تو چون صنوبر و رویت چو لاله است

بر لاله تو کشته دو مشکین کلاله است

عقل از کلاله تو پریشان و واله است

صد سالخورده بنده‌ات ای خرد ساله است

خطت نرسته نوبت خط پیاله است

می‌ده ز خط جور که باشد خط امان

از کاخ سر پس از مه اردیبهشت زن

خرداد شد تو خیمه بر اطراف کشت زن

زاب فسرده نار کف زرد هشت زن

بردار خشت خم سر گردون به خشت زن

آن خاک خشک بر سر آن پیر زشت زن

ای خوب‌تر به گونه ز خورشید آسمان

زلف تو مشک ناب فروهشته بر پرند

بر پای دل ز یک سر مویت هزار بند

تا شد لوای عشق تو از بام دل بلند

بنیان هستی من و ما را ز بیخ کند

ای طره تو فتنه دل‌های دردمند

ای گونه تو آفت جان‌های ناتوان

دست صبا به طره شمشاد شانه زد

قمری به شاخ سرو ز وحدت ترانه زد

بر گل هزاردستان چنگ و چغانه زد

بایدم دم سپیده شراب شبانه زد

بیدار کن دو فتنه که باید نشانه زد

دل را به ناوک مژه و ابروی چون کمان

نخلی که دست صانع کل کشت داد بر

خاک سیه ز لاله و گل گشت کان زر

شد پست پیش سرو چمن سرو کاشمر

گلبن نهاد افسر پرویز گل به سر

از شاخ ریخت بر سر گل گنج نامور

از خاک رست از فر گل گنج شایگان

در زیر ظل رایت سلطان نوبهار

بنشست خسرو گل سوری چو شهریار

نرگس نهاد بر سر دیهیم زرنگار

بر خاک ریخت ابر گهرهای شاهوار

در جام گوهری ز خزف ریز آب نار

چون آتش ترای لب لعلت چو ناردان

هدهد فراخت رایت و قمری نواخت کوس

سارویه در ترانه وحدت علی الرؤس

گل را هزار دستان زد بر به پای‌بوس

رویی مراست بی‌تو به کردار سندروس

ای گونه تو سرخ‌تر از دیده خروس

افکن به ساغر از دل بط خون ماکیان

از پر فراشت مرغ سلیمان به سر لوی

بر تارک چکاوه بود تاج خسروی

در آستین گل ید بیضای موسوی

موسیجه موسیست و چمن وادی طوی

قمری دری سراید و دراج پهلوی

طوطی فسانه گوید و طاوس داستان

مرغان شد آنکه باز به وجد ابتدای کنند

در صحن باغ دلشدگان را ندی کنند

دل دستگیر زمزمه داودی کنند

در شاعری به سبک صفا اقتدی کنند

احیای شعر عنصری و عسجدی کنند

کز عسجدی نمانده و از عنصری نشان

ساقی بیا که چون بط آهنگ شط کنیم

در شط می شنا چو شتابنده بط کنیم

ادراک سر جام جم از هفت خط کنیم

از نای بط شهود دم بار بط کنیم

جان را رهین خون گرانبار بط کنیم

در پیشگاه میکده صاحب الزمان

ختم ولایت نبوی پادشاه عصر

ذاتی که سر سر نبوت به دوست حصر

آن شاه کش به بام الوهیتست قصر

باب امم امام مسلم خدای نصر

موجود بی‌بدایت و بی‌انتها و حصر

مولود در مکان پدر پیر لامکان

طفلی که پیر بود و فلک بود در قماط

سری که ملک را به ملک داد ارتباط

کویش بهشت و رهگذر کوی او صراط

ساریست همچو نقطه توحید از نقاط

در صورت سلیمان در کسوت بساط

در عقل و نفس و طبع و هیولی و جسم و جان

عقل نخست با همه حشمت گدای اوست

خورشید آسمان برین خاک پای اوست

نه آسمان مظله ظل همای اوست

آن وجهه کز فناست منزه لقای اوست

فانیست در خدای و بزرگی روای اوست

مقهور قاهرست و با شیاست قهرمان

مشکوه سر اوست ولی نعمت مسیح

از دولت گدای درش دولت مسیح

در کیش اوست پیش امم دعوت مسیح

از خوان اوست ریزه خوری حضرت مسیح

روحی که جلوه کرد درو صورت مسیح

آمد برون ز خلوت و شد عیسی زمان

ای دل که بنده در نفس مقیدی

آزاده مؤید و حبس مؤبدی

بشکن قفس که باز سفید مؤیدی

در جو خویش صاحب سلطان سوددی

دارای سر قائم آل محمدی

کز صورت تو سر ولایت بود عیان

پیداست پیش دیده بینا ولی امر

سر نشست و صورت بالا ولی امر

ساریست در ضعیف و توانا ولی امر

جاری بود به قطره و دریا ولی امر

سرست بس که باشد پیدا ولی امر

پیدا و پیش دیده دجال خونهان

ذاتیست کز علو تجلیست در صفات

اسمای امهات مر او راست اسم ذات

طفلی کزو رسیده بام و باب حیات

باب جماد و جانور حادث و نبات

در بحر بیکران فنا کشتی نجات

بر گوهر ثمین بقا بحر بیکران

محبوب عاشقان دل از دست داده اوست

مطلوب سالکان ز پا در افتاده اوست

بری که بر فراشته این سقف ساده اوست

طفلی که عقل پیرش از اندیشه زاده اوست

شاهی که آسمانش بر در ستاده اوست

چون بنده در مجره کمر بسته بر میان

ختم ولایت آیت کل خسرو وجود

سلطان چار حضرت از غیب و از شهود

آن جلوه کش برند بدیر و حرم سجود

آن شاه کز جبلت او جلوه گرد جود

قوسین را نزول نمود آن شه و صعود

از بی‌نشان بیامد و شد سوی بی‌نشان

قومی ولایت تو به عیسی کنند ختم

ختمست آیت تو به عیسی کنند ختم

راه هدایت تو به عیسی کنند ختم

قدر کفایت تو به عیسی کنند ختم

خواهند رایت تو به عیسی کنند ختم

ای خاتم ولایت احمد مخواه هان

عیسی پیاده‌ای‌ست به ظل لوای تو

تو پادشاه امری و عیسی گدای تو

من با زبان عیسی گویم ثنای تو

ای مهدی وجود که جان‌ها فدای تو

دجال شرک خانه گرفتست جای تو

توحید کن که جای بپردازد این عوان

خورشید آسمان ولایت کجا و ظل

خیر البشر کجا و بشر دل کجا و گل

روح الله آیتیست زانسان معتدل

عیسی لطیفه‌ای‌ست از آن لطف متصل

ای فتنه مشاهده دلبر کجا و دل

مهدی کجا و عیسی جانان کجا و جان

مهدی ظهور جمع جمیع حقایقست

بر بدو و ختم قادر و قیوم و فائقست

اسما شقیق و مهدی باغ شقایقست

هست این حدیقه‌ای که محیط حدایقست

عیسی دقیقه‌ای‌ست که از آن دقایقست

مهدیست مظهر کل در محضر عیان

مهدی فراز قصر الوهی کند کنام

عیسی به چرخ چارم فرقست زین دو گام

بسیار راه باشد از حال تا مقام

سر مست خاص می‌دهد از می تمیز جام

این باده نیست در خور مینای جان عام

اوج یقین کجا و پر طائر گمان

ازاین و آن ببر که به قطبت مدار نیست

قطب مدیر ما به مدار استوار نیست

ذات ولی هفت و چهار آشکار نیست

یک وحدتست بسته هفت و چهار نیست

رندی که بر تکاور وحدت سوار نیست

گو گام زن که باز نمانی از این و آن

ای جامع لطیف که در هر دلیت جاست

در دل نشسته‌ای تو و دل خانه خداست

یک کشور و دو سلطان در عهده خطاست

حق را دویی نگنجد این مسلک صفاست

توحید سر خاص سلاطین اولیاست

یک پادشاست بر همه عالم خدایگان

یعنی تویی که نیست و رای تو جزو و کل

ای مهدی ولایت و ای هادی سبل

فعال عقل و نفس هیولای خار و گل

تا کی زنیم زیر گلیم دغا دهل

هم خالق عقولی و هم رازق مثل

هم سر لامکانی و هم صورت مکان

با آنکه بی‌نشانی در هر کرانه‌ای

از تست ای ولی ولایت نشانه‌ای

هم در میان نه‌ای و تو و هم در میانه‌ای

ای خانه خدا که خداوند خانه‌ای

ای پاسبان دین که به دولت یگانه‌ای

بیرون بیا ز پرده که شد دزد پاسبان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode