گنجور

 
سعیدا

وجودم را بر آتش زد لقای گرم موجودی

شدم کوه تجلی از نگاه سرمه آلودی

نه ما بود و نه من بودم نه تن بود و نه جان بودم

نه خاکی بود و نه آبی نه آتش بود و نی دودی

در آن جامع که من بودم نه مسجد بود و نه منبر

نه دیری بود و دیاری نه ساجد بود و مسجودی

از آن دم عشق می بازم که در عشقش نهان بودم

نه عاشق بود و نی عارف نه معروفی نه موجودی

خوشا آن نشئهٔ سابق که در میخانهٔ وحدت

نه می بود و نه انگوری نه مقبولی نه مردودی

طبایع بست چون صورت، تولد کرد خواهش ها

فراوانی و ارزانی نه نقصان بود و نه سودی

در آن بحری که من بودم نه گوهر بود و نه ماهی

نه دریا بود و نی کشتی نه وارد بود و مورودی

گذشت از حد سعیدا انتظار جلوهٔ آن قد

قیامت می شود آخر ولیکن ای خدا زودی