گنجور

 
سعیدا

اول چو داغ بر سر دردی رسیده ایم

چون آه تا به خاطر مردی رسیده ایم

جو جو حساب خویش به خرمن سپرده ایم

چون کاه تا به چهرهٔ زردی رسیده ایم

ما در پس کمال به خاک اوفتاده ایم

دانند ناقصان که به گردی رسیده ایم

هر گه نظر به موسم خود می کنیم ما

چون نوبهار رفته و وردی رسیده ایم

تنها نه ما ز گرمی بازار سوختیم

ما در میان ز جوش خریدار سوختیم

آتش زدیم بر سر دنیا و آخرت

روزی که جان و دل پی این کار سوختیم

در بوتهٔ فنا چو فکندند قلب ما

اول سر و زر و دل و دینار سوختیم

از بسکه شعلهٔ سخن ما بلند شد

هر کس که گوش داشت ز گفتار سوختیم

در کفر هم قبول نکردند طرز ما

از پیچ و تاب رشتهٔ زنار سوختیم

چون ابر با وجود سرشک روان خویش

از برق تند شعلهٔ دیدار سوختیم

هر کس برای مصلحت سوخت جان خویش

ما در فراق احمد مختار سوختیم

نی پخته گشت خامی و نی گرم شد کسی

همچون درخت بادیه بیکار سوختیم

شستیم دلق خویش سعیدا به آب تلخ

جای نماز و خرقهٔ پندار سوختیم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جمال‌الدین عبدالرزاق

والله که روزگار شد از مثل تو عقیم

حقا که چشم چرخ نبیند چو تو کریم

حمیدالدین بلخی

عیبی است در مشیب بعالم درون بزرگ

عیشی است در شباب بگیتی درون عظیم

خود آنزمان کجاست که تن را و عیش را

سستی نبود همدم و پیری نبد ندیم

عهدی که میفشاند درخت صبی ثمر

[...]

خاقانی

خاقانیا نجات مخواه و شفا مبین

کرد شفاعت علت و زاید نجات، بیم

کاندر شفاست عارضهٔ هر سپید کار

واندر نجات مهلکهٔ هر سیه گلیم

خواهی نجات مهلکه منگر نجات بیش

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

ای گاه تربیت صفت ذات تو رحیم

وی گاه صفدری یزک لشکر تو بیم

طاوس سدره در حرمت مرغ خانگی

بطنان عرش کعبهٔ جاه ترا حریم

صیت صداش مشرق ومغرب فرو گرفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه