گنجور

 
سعیدا

ندارد منت بار لباس از هیچ کس دوشم

نباشد چون کمان غیر از خدنگ غم در آغوشم

چو افلاطون به وحدت سال ها در خم کنم مسکن

چو می با خام طبعان و هواخواهان نمی جوشم

به چندین جامهٔ ارزق که ای زاهد به برداری

تو عیب من نمی پوشی و من عیب تو می پوشم

ز خود رفتم نرفتم هیچ گه از یاد [و] فکر غم

بسی گشتم چو دیدم در دل شادی فراموشم

به فریاد کجا خم می رسد یا شیشه یا ساغر

مگر دریا شود می تا کند یک لحظه مدهوشم

ز حرف سخت سنگ کودکان بهتر که از دردش

نشد پر خاطر دیوانه ز این پر شد از آن گوشم

شب وصلش نبودم باخبر از نشئهٔ مجلس

سعیدا بر دل امروز یاد صحبت دوشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode