گنجور

 
سعیدا

برداشتیم چو نظر از اعتبار خویش

دیدیم بی مضایقه دیدار یار خویش

تا دیده ایم جوهر شمشیر موج آب

داریم ذوق غوطه زدن در کنار خویش

در قید تار ساختهٔ رشتهٔ سلوک

افتاده ای تو چون گهر از اعتبار خویش

روشندلان که داغ تو بردند زیر خاک

از لاله کرده اند چراغ مزار خویش

هر دم هزار ناله کنم همچو عندلیب

از شعبه های طالع ناسازگار خویش

کردیم گرد هستی خود پایمال عشق

برداشتیم از آینهٔ دل غبار خویش

در چشم ناقصان چه بنایی نهاده است

گردون به بام ریختهٔ بی مدار خویش

بلبل شکست ناخن تدبیر خود به دل

از خار گل علاج کند خارخار خویش

از کثرت ریاست که سرپیچ و سبحه را

زاهد گذاشت بر سر سنگ مزار خویش

تا دید هر که هست به دامی است مبتلا

شهباز همتم نکند جز شکار خویش

از چشم روزگار سعیدا فتاده ام

هرگز نکرده ام گله از روزگار خویش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیر معزی

تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش

عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش

در بند عشق بی‌دل و بی‌یار مانده‌ام

دوری ‌گرفته دل ز من و من زیار خویش

دیوانه‌وار باک ندارد دلم ز کس

[...]

سنایی

ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش

برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش

ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین

باز قضات کرده بناگه شکار خویش

در شاهراه حکم الاهی به دست عجز

[...]

همام تبریزی

عاشق کسی بود که کشد بار یار خویش

شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش

شد زندگانیم همه در کار عشق یار

او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش

چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست

[...]

خواجوی کرمانی

آورده ایم روی بسوی دیار خویش

باشد که بنگریم دگر روی یار خویش

صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز

ما و می مغانه و روی نگار خویش

چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار

[...]

عبید زاکانی

بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش

درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش

از روزگار هیچ مرادی نیافتیم

آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش

نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه