گنجور

 
سعیدا

پر کن از خون جام، صهبا گر نباشد گو مباش

شیشه دل کافیست مینا گر نباشد گو مباش

تن ز جان و دل ز غیر دوست خالی می‌کنیم

خواب را در چشم ما جا گر نباشد گو مباش

آسمان کوه است و عالم کهف این کوه بلند

در بن این کهف مأوا گر نباشد گو مباش

نقش انسانیت ما ستر حال ما بس است

جامهٔ دیبا و کمخا گر نباشد گو مباش

چون ز آغوش پدر در چاه غم یوسف فتاد

دیدهٔ یعقوب بینا گر نباشد گو مباش

کشت با تیر نگاه و با زبان ناز گفت

بی‌قراری چون سعیدا گر نباشد گو مباش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حافظ

ساقی چو شاه نوش کند بادهٔ صَبوح

گو جامِ زر به حافظِ شب زنده دار بخش

سعیدا

همین شعر » بیت ۹

روز مرا که جرم سعیدا سیاه کرد

یارب به حق حافظ شب زنده دار بخش

سعیدا

چرخ با ما دل مصفا گر نباشد گو مباش

آینه زنگی مجلا گر نباشد گو مباش

شهسوار راه غم را دل به منزل می‌برد

در طریق دوستی پا گر نباشد گو مباش

چون بود همخانه دشمن خانه ویران بهتر است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه