گنجور

 
سعیدا

رسید نامهٔ عنبرفشان مشک آمیز

به این فقیر دعاگوی بی کس و بی چیز

چو گل گشودم و همچون صبا ز خود رفتم

به آن امید که بینم مگر جمال تو نیز

رسید دام خط و دانه های نقطه در او

چو زلف و خال محبت فزا و مهرانگیز

چه کاغذ و چه مرکب که خط مهر و وفا

به روی روز، رقم کرده خامهٔ شبدیز

کجا به منع کسان دل ز راه او گردد

که چشم مست ز پرهیز می کند پرهیز

امیدوار چنانم که جام و ساغر تو

همیشه از می صدق و صفا بود لبریز

ز بسکه واله و حیران کارهای توام

ز شخص و عکس ندارم در آبگینه تمیز

امید هست مرا از خدای دوست نواز

که دشمنان تو گردند بر هوا ناچیز

مراد دل به تحمل برآید از لب یار

که صبر، لعل کند سنگ را نه آتش تیز

چو نیست یوسف کنعان به کام عاشق زار

بیا بگو که زلیخا چه سود عمر عزیز

به یاد وصل تو تنها نه من ز خود رفتم

خیال رفته و دل رفته و سعیدا نیز

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

همی برآیم با آن که برنیاید خلق

و برنیایم با روزگار خورده کریز

چو فضل میرابوالفضل بر همه ملکان

چو فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز

عسجدی

نبود با او هرگز مرا، مراد دو چیز

یکی ز عمر نشاط و یکی ز شادی نیز

مسعود سعد سلمان

مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤ ریز

ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤ ساز

انوری

چهار چیز همی خواهم از خدای ترا

بگویم ار تو بگویی که آن چهار چه چیز

به پات اندر خار و به دستت اندر مار

به ریشت اندر هار و به سبلت اندر تیز

ادیب صابر

زمن به قهر جدا کرد روزگار سه چیز

چنان سه چیز که مانند آن ندانم نیز

یکی لباس جوانی دوم امید و امل

سیم حلاوت دیدار دوستان عزیز

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه