گنجور

 
سعیدا

صفای وقت جهان چون به ما نمی خواهد

که زشت آینهٔ باصفا نمی خواهد

شکست توبه خوش آمد مرا که رو زردی

نمی کشد ز کس و مومیا نمی خواهد

بیا به کشتی بحر فنانشین و برو

ز خود که کشمکش ناخدا نمی خواهد

چنان سبک شده ام در ره وفا که چو کاه

کشیدنم مدد کهربا نمی خواهد

هر آنچه کس طلبد از کریم می یابد

خوش آن که او ز خدا جز خدا نمی خواهد

کسی است نیک که نیکی چو می کند امروز

در آن مقابله فردا جزا نمی خواهد

خوشم به طور سعیدا و بی نیازی او

که زخم، مرهم و دردش دوا نمی خواهد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کلیم

بیا که دل ز تو غیر از جفا نمی خواهد

سپند از آتش مهر و وفا نمی خواهد

چو من ببرم در آیم برای جا دادن

تو برمخیز که پروانه جا نمی خواهد

بدام حادثه افتاده را ز عقل چه سود

[...]

صائب تبریزی

به درد هر که برآید دوا نمی خواهد

اگر ز پای درآید عصا نمی خواهد

همیشه در دل تنگم شکستگان فرشند

زمین مسجد من بوریا نمی خواهد

برآر تیغ وبکش این سیه درونان را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه