گنجور

 
سعیدا

زینهار چون حباب مپرس از نشان صبح

بر هم زده است موج هوا خاندان صبح

شادی مکن که بخت سیاهم سفید شد

پوشیده شد ز خندهٔ بیجا دهان صبح

از جیب خویش می کشد این قرص گرم را

هر کس که می شود نفسی میهمان صبح

بی امر روز قسمت روزی نمی کنند

دیوانیان مطبخ الوان [خوان] صبح

چون شب مزن به بی ادبی دم، که آفتاب

از آتش، آب داده به تیغ زبان صبح

از جبهه حال اهل سعادت توان شناخت

پوشیده کی شود ز تو راز نهان صبح

گفتا ردیف [و] قافیهٔ این غزل به فکر

تا حال کس نکرده چنین امتحان صبح

بی آه سرد دل نتواند کشیدنش

خمیازهٔ شب است سعیدا کمان صبح

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

از قرص آفتاب تهی نیست خوان صبح

دایم بود ز صدق طلب پخته نان صبح

مگذر ز حرف راست که از رهگذار صدق

پر زر کند فلک ز کواکب دهان صبح

در نور صدق محو شود دعوی دروغ

[...]

حزین لاهیجی

زان پیش کز فراز در هفت خوان صبح

پرچم گشا شود علم کاویان صبح

چشم ستارگان همه از شوق می پرند

در رهگذار خسرو خاورستان صبح

بودم نهاده بر سر زانوی فکر سر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه