گنجور

 
سعیدا

هر که آمد عمر خود را صرف سامان کرد و رفت

شمع را نازم که جسم خویش را جان کرد و رفت

تیشه را بر سر نه از بی طاقتی فرهاد زد

کوه کندن را برای خویش آسان کرد و رفت

گریه ام کی همچو شبنم منت از گل می کشد

اشک من از گریهٔ من گل به دامان کرد و رفت

داشتم زان پیرهن [بویی] چو گل در جیب خویش

سرزد آهی صبح آن را در گریبان کرد و رفت

غنچه را آمد نسیم آشفت بگذشت از چمن

نالهٔ بلبل دل گل را پریشان کرد و رفت

نکهتی از طرهٔ جانان نسیم آورد دوش

بلبل طبع سعیدا را غزلخوان کرد و رفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سیف فرغانی

یار دل بر بود و از من روی پنهان کرد و رفت

ای گل خندان مرا چون ابر گریان کرد و رفت

تا به زنجیر کسی سر درنیارد بعد از این

حلقه‌ای از زلف خود در گردن جان کرد و رفت

یوسف خندان که رویش ملک مصر حسن داشت

[...]

هلالی جغتایی

آمد آن سنگین دل و صد رخنه در جان کرد و رفت

ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت

آنکه در زلف پریشانش دل ما جمع بود

جمع ما را، همچو زلف خود، پریشان کرد و رفت

قالب فرسوده ما خاک بودی کاشکی!

[...]

محتشم کاشانی

شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت

شهر را بر من ز هجر خویش زندان کرد و رفت

وقت رفتن داد تیغ غمزه را زهراب ناز

وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت

من فکندم خویش را از خاکساری در رهش

[...]

صائب تبریزی

بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت

برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت

آه دود تلخکامان کار خود را می کند

زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت

ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست

[...]

سیدای نسفی

دلبر قصاب آمد جا به دکان کرد و رفت

دنبه خود را به سیخ ما نمایان کرد و رفت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه