گنجور

 
صائب تبریزی

دل نشکسته نتوان برد از ارض و سما بیرون

نمی آید مسلم دانه ای زین آسیا بیرون

نیفتی تا ز پا، دست طمع در آستین بشکن

عصا را می کنند این قوم از دست گدا بیرون

اگر آزاده ای بار لباس از دوش خود بفکن

که چون سرو از تن آزادگان آید قبا بیرون

کدامین سنگدل کرده است این نفرین، نمی دانم

که آرد شمع ما سر از گریبان صبا بیرون

نیارد، گر کند سر پنجه از فولاد و از آهن

ز دست این خسیسان سوزنی آهن ربا بیرون

نه ای تصویر دیبا، چند در بند قبا باشی؟

برای امتحان یک ره بیا زین تنگنا بیرون

مشو فارغ ز گردیدن که روزی در قدم باشد

همین آواز می آید ز سنگ آسیا بیرون

ز چشم غنچه تا خار سر دیوار خون گرید

کدامین مرغ رفت از باغ بی برگ و نوا بیرون

عجب نبود که چشم سوزن عیسی غبار آرد

اگر خواهد که خاری آورد از پای ما بیرون

پر کاهی توانایی ندارد پیکر زارم

مگر آرد مرا از خانه جذب کهربا بیرون

ز چرخ پست فطرت مردمی جستن به آن ماند

که خواهی آوری از بیضه کرکس هما بیرون

اگر افتد به چشم جام، چشم سرمه دار او

می آید از گلوی شیشه دیگر بی صدا بیرون

به دست طفل محجوبی سپردم غنچه دل را

که دست از آستین هرگز نیارد از حیا بیرون

چه بال و پر گشاید دانه تا زیر زمین باشد؟

سبک چون روح، صائب زین تن خاکی بیا بیرون

ز ناقص طینتان صائب عبث چشم وفا دارم

زمین شوره چون می آورد مردم گیا بیرون؟