گنجور

 
صائب تبریزی

داغ از جگر سوختگان دیر برآید

خورشید ز مغرب به قیامت بدر آید

در هرنظر آن چهره به رنگ دگر آید

چون عاشق رخسار تو یکرنگ برآید

آن چشم نه خوابی است که تعبیر توان کرد

آن زلف شبی نیست به افسانه سرآید

در هر شکنی دام تماشاست مهیا

از زلف گرهگیر تو چون دل بدرآید

از پرتو آن صبح بناگوش عجب نیست

گرآب شود رنگ وز چشم گهرآید

شد آب در گوش تو زان صبح بناگوش

خشک از قدح شیر برون چون شکر آید

از خود خبر آمدنش بیخبرم کرد

ای وای اگر از در من بیخبر آید

برسینه ما قدرشناسان جراحت

تیری که خطا گشت فزون کارگر آید

ذوقی که ز پیغام تو دل یافت نباید

آن کس که عزیزش ز سفر بیخبر آید

در عالم افسرده چو دلسوخته ای نیست

از سنگ به امید چه بیرون شرر آید

با صد دل بیغم چه کندیک دل محزون

دیوانه محال است به اطفال برآید

هر برگ درین باغ شود دامن پرسنگ

روزی که مرا نخل تمنا به برآید

چون لاله محال است شود شسته به باران

رنگی که به رخسار به خون جگر آید

روشن شود از نقش قدم شمع امیدش

هر راهنوردی که مرا بر اثر آید

باریک چو خط شد نگه موی شکافان

تا آن دهن تنگ که را در نظر آید

سوزد دل سنگ از ناله ناقوس

صائب اگر از گوشه بتخانه برآید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فرخی سیستانی

هر روز مرا عشق نگاری بسر آید

در باز کند ناگه و گستاخ در آید

ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم

ره جوید و چون مورچه از خاک برآید

ور شب کنم از خانه بجای دگر آیم

[...]

قطران تبریزی

هرگه که مرا ز آمدن تو خبر آید

از جان و دلم انده دیرینه برآید

بسیار عنا دیدم در کان گهر من

از بخت همی کانم نزد گهر آید

هر روز من از آمدنت شاد کنم دل

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

آخر چو بود عمر همه کام برآید

شب گر چه بود تیره هم آخر سحر آید

مولانا

هر نکته که از زهر اجل تلختر آید

آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید

در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت

زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید

هین توشه ده از خوشه ابروی ظریفت

[...]

سعدی

گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش

این دولت ایام نکویی به سر آید

گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش

نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه