از فکر زلف یار رهایی امید نیست
سودای او شبی است که صبحش پدید نیست
باشد نصیب بی ثمران حسن عاقبت
شیرازه نبات به جز چوب بید نیست
در چشم عاشقی که زبان دان ناز شد
چین جبین یار، کم از ماه عید نیست
در سوختن بلند نشد دود این سپند
چون من کسی ز نشو و نما ناامید نیست
محرومیم ز دل ز غبار علایق است
از گرد کاروان رخ یوسف پدید نیست
صائب دلش سیاه ازین صبح کاذب است
هر چند موی نافه ز پیری سفید نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
عشق مرا زبان حکایت بریدنیست
مکتوب سر به مهر دلم ناشنیدنیست
رازی که در دلست ز دل بایدم نهفت
گل های ناشکفته این باغ چیدنیست
جلد و بیاض و دفترم از راز دل پر است
[...]
در میزنم چه شد که گشایش پدید نیست
قفل مرا معاملهای با کلید نیست
صد ابر رحمت آمد و دل شبنمی ندید
گویا که این گیاه خدا آفرید نیست
سهو کتاب رسم فزون از حدست لیک
[...]
امید دلگشاییم از ماه عید نیست
این قفل بسته، گوش به زنگ کلید نیست
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.