گنجور

 
صائب تبریزی

نیست دلگیری ز دنیا بندهٔ تسلیم را

آتشِ نمرود گلزارست ابراهیم را

در دلِ دریا به ساحل می‌تواند پشت داد

هر که گیرد وقتِ طوفان دامنِ تسلیم را

گر کُنی دل را چو سرو آزاد از فکرِ بهشت

زیرِ پای خویش بینی کوثر و تَسنیم را

کشتی طوفانی از ساحل ندارد شکوه‌ای

نیست دلگیری ز مُلکِ فقر ابراهیم را

گر به امر حق ترا اعضا شود فرمان‌پذیر

بهْ که چون شاهان کنی تسخیر هفت اقلیم را

وای بر کوتاه‌بینانی که می‌دانند حق

با هزاران خطِ باطل، صفحهٔ تقویم را

نیست صائب سرو را فکرِ خزان و نوبهار

در دلِ آزاده ره نبود امید و بیم را