گنجور

 
سعدی

یکی تشنه می‌گفت و جان می‌سپرد

خنک نیکبختی که در آب مرد

بدو گفت نابالغی کای عجب

چو مُردی چه سیراب و چه خشک لب

بگفتا نه آخر دهان تر کنم

که تا جان شیرینش در سر کنم؟

فتد تشنه در آبدان عمیق

که داند که سیراب میرد غریق

اگر عاشقی دامن او بگیر

وگر گویدت جان بده، گو بگیر

بهشت‌ِ تن‌آسانی آنگه خوری

که بر دوزخ نیستی بگذری

دل تخم‌کاران بود رنج‌کش

چو خرمن برآید بخسبند خوش

در این مجلس آن‌کس به کامی رسید

که در دور آخر به جامی رسید