گنجور

 
ابوالفرج رونی

با اهل خرد جهان بکین است

مرد هنری از آن غمین است

آن کو به بر خرد مهین است

زین ازرق بی خرد کهین است

بر هر که نشانی از هنر هست

با محنت و رنج همنشین است

آزاده همیشه خود بر این بود

تا کینه گنبد برین است

هیتین جفا بر آن کند تیز

کو در خرد و هنر متین است

از کار فلک عجب توان داشت

با آن همه مهر محض کین است

برداشته مهر از آب حیوان

میل نظرش به پارگین است

سعدش همه زیر دست نحس است

زهرش همه با شکر عجین است

زان رفت به هم عنانی جور

کش اسب مراد زیر زین است

جز سفله و دون نپرورد هیچ

وین خود هنری از او کمین است

آن را چو نگین دهد زر و سیم

کش یک دو صفت زهر تک این است

از ناله و از شکایت من

گوشش همه روز با طنین است

زوبا که شکایتی توان کرد

کز وی همه بخردی حزین است

نی نی که پناه من ز جورش

مجموع کرم بهار دین است

صدری که به قول هر خردمند

اویست که صدر راستین است

از جنبش کلک لاغر او

ملک است که پهلویش سمین است

با دست چوکان او قرین شد

زان کان جواهر ثمین است

الحق سبب یسار ملک است

میمون قلمش که در یمین است

انصاف بدان یمین و آن کللک

مر دولت و ملک را یمین است

ذکر هنر و فضایل او

تسبیح کرام کاتبین است

مسموع سریر ملک و دانش

زان است که حافظ و امین است

هم ملک برأی او مصون است

هم حصن هنر بدو حصین است

یک قطره ز کلک اوست هر مشگ

کان مایه آهوان چین است

از رشگ گشاده روئی او

در ابروی روزگار چین است

از خرمن ذهن او عطارد

چون ماه ز مهر خوشه چین است

عهد کرمش ز عهدها فرد

همچون به فصول فرودین است

بینی اثر قران سعدین

چون کلک و بناتش را قرین است

هر حرف ز کلک او عدو را

ماننده داغ بر جبین است

آثار سخا و مکرماتش

همچون اثر خرد مبین است

با همت او سؤال را دست

بی رنج و غمی در آستین است

سحر از سر خامه آفریند

سحری که سزای آفرین است

ای گوی ربوده از کریمان

وین پیش همه کسی یقین است

در در دریا مقیم از آن شد

کز لفظ و خط تو شرمگین است

دایم به ثناگری و مهرت

هم خاطر و هم دلم رهین است

از غایت شوق حضرت تو

همراه حدیث من امین است

دانی که ولای تو چو گنجی است

کاندر دل و جان من دفین است

وانگه یادم نیاری آری

رسم کرم و وفا چنین است

تا ایزد مستعان خلق است

وز او همه خلق مستعین است

بادات خدا معین و هستت

وان را چه غم است کو معین است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode