گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

و هو العارف باللّه میر محمد هاشم شاه، مشهور به جهان شاه و مکنّی به ابوعبداللّه. خلف الصدق میر محمد مؤمن عرشی. از یک طرف نسبش به شاه نورالدین نعمت اللّه ولی و از طرفی به شاه قاسم انوار می‌رسد. اباً عَنْجدّ مقبول خواص و عوام و مقتدای اهل ایام بوده‌اند. وی در دهلی به ترویج مذهب حقه و تنسیخ آرای باطله اشتغال داشت. به قوت کمال نفسانی و فضایل روحانی علمای زمان خود را مغلوب فرمود. درگهش مرجع فضلا و مجلسش مجمع عرفا ومثنوی مظهرالآثار از اوست. در آتشکده نوشته که او شیخ الاسلام بخاراست و یک بیتش ثبت است. دیگرباره در ضمن شعرای کرمان دو بیت از مظهر الآثار وی مندرج است. همانا دو کس پنداشته و از حالاتش چنانکه باید استحضاری نداشته. ولادتش در سنهٔ ۱۰۷۳. شهادتش در سنهٔ ۱۱۵۰ بوده. از اوست:

مِنْغزلیّاته

به خود ره نیست یک دم این دل محوتماشارا

تماشایِ جمالت برده است از دستِ مامارا

٭٭٭

بی تو نبود هوس ساغر می در سرِ ما

همه گر چشمهٔ خورشید شود ساغر ما

٭٭٭

به ناز سرمه مکش چشم بی ترحم را

نشسته گیر به خاکِ سیاه مردم را

٭٭٭

وه که پیمانهٔ ما پر شد و در پای خمی

نکشیدیم ز دست صنمی جامی چند

هاشمی قطع تمنا مکن از صبحِ وصال

گر به نومیدیِ هجران گذرد شامی چند

٭٭٭

کجاست آنکه مرا ساغری به دست دهد

نه دُرد داند و نه صاف، هرچه هست دهد

چو هاشمی من و خونِ جگر که ساقیِ دهر

میِ مراد به دون همتانِ پست دهد

مِن مثنوی مظهرالآثار فی المناجات

ای کرمت هم نفسِ بی کسان

جز تو کسی نیست کسِ بی کسان

بی کسم و هم نفسِ من تویی

رو به که آرم که کسِ من تویی

ای زجمال تو جهان غرق نور

نور بطون تو حجابِ ظهور

کون و مکان مظهرِ نورِ تواند

جمله جهان محضِ ظهور تواند

در دل هر ذره بود سیرِ تو

نیست درین پرده کسی غیرِ تو

جز تو کسی نیست به بالا و پست

ما همه هیچیم تویی هرچه هست

بزمِ بقا را می و ساقی تویی

جز تو همه فانی و باقی تویی

ای دو جهان محو تماشای تو

جز تو کسی نیست شناسای تو

کیست که قایل به ثنای تونیست

کیست که مایل به لقای تو نیست

ما همه مشغول ثنای توایم

واله و مشتاقِ لقای توایم

روزنِ جان بر دلِ ما باز کن

دیدهٔ ما را صدفِ راز کن

حکایت شاه نعمت اللّه کرمانی مِنْمثنوی مظهرالآثار

شاه ولی سید اهل یقین

قطب جهان نعمت حق، نور دین

خسرو معمورهٔ صدق و صفا

تاجور کشور فقر و فنا

بود به اصحاب فنا در سلوک

قطع نظر کرده ز میر و ملوک

روزیِ او هرچه رسیدی ز غیب

شبهه نکردی که بود شبهه عیب

چون صفت شاه به آثار خاص

گشت عیان نزدِ عوام و خواص

میر تمر خسروِ صاحب قران

در طلب شاه شد از امتحان

گفت به خادم که ز وجه حرام

مائده‌ای ساز ز نوعِ طعام

خادم مطبخ به چراگه دوید

بَرّهٔ مستی ز ضعیفی کشید

در طلب شاه ز ایوان قدر

رفت اشارت به امیران صدر

شه به در قصرِ همایون رسید

غلغله بر گنبدِ گردون رسید

چون به ملاقات سرافراز گشت

بر طرف مسند خود بازگشت

میر تمر گشت بدان مرد حق

از سرِ اخلاص و صفا هم طبق

هر دو به غیبت متوجه شدند

آکل آن بَرّهٔ فربه شدند

گفت امیرش بنما این طعام

رزق حلال است به ما یا حرام

گفت از این قسم که کردی سؤال

بر تو حرام آمد و بر ما حلال

بود درین قصه که از گَردِ راه

شد ز ستم پیرزنی داد خواه

گفت مرا از بره‌هایِ سره

نیت سید شده بود این بره

بر درِ دروازه یکی در رسید

بَرّه ز دوشم به تطاول کشید

میر تمر چونکه شنید این کلام

بر سر پا خاست به صدق تمام

پای ز سر کرد و قدم پیش ماند

در قدمِ شاه سرِ خویش ماند

گوش مکن در حقِ پاکان غرض

جوهرِ خالص بشناس از عرض

گر دو جهان غرقه شود در وبال

روزی عارف نبود جز حلال

کارکنانی که درین پرده‌اند

روزی ما در خورِ ما کرده‌اند

هاشمی از خلق بگردان عنان

رخش قناعت ز فلک بگذران

هاشمی از مزرعِ جان توشه گیر

درچله خم شو چو کمان گوشه گیر

مردِ رهی از کجی اندیشه کن

راستی وراست روی پیشه کن

در طیِ این ورطه قدم تیز کن

وز خطربادیه پرهیز کن

پای برون نه ز مضیق جهات

روی بگردان ز همه کاینات

هر که کند رویِ طلب سویِ او

قبلهٔ ذرات شود رویِ او

در وصف عشق گوید

عشق که بازارِ بتان جای اوست

سلسله بر سلسله سودایِ اوست

گرمی عشاق خرابست عشق

آتش دلهایِ کباب است عشق

عشق نه وسواس بود نی مرض

عشق نه جوهر بود و نی عرض

گفت به مجنون صنمی در دمشق

کای شده مستغرق دریای عشق

عشق چه و مرتبهٔ عشق چیست

عاشق و معشوقه در این پرده کیست

عاشق یکرنگ حقیقت شناس

گفت که ای محو امید و هراس

نیست درین پرده بجز عشق کس

اول و آخر همه عشق است و بس

عاشق و معشوق ز یک مصدرند

شاهد عینیت یکدیگرند

عشق مجازی به حقیقت قوی است

جذبهٔ صورت کشش معنوی است

گوش کن این بیت که آزاده‌ای

گفته به سودای عرب زاده‌ای

آهٍ مِنَ الْعِشْقِ وَ حالاتِهِ

أَحْرَقَ قَلْبِی بِحَرارَاتِهِ

آتش عشق از منِ دیوانه پرس

کوکبهٔ شمع ز پروانه پرس

عشق کجا راحت آسودگی

عشق کجا دامن آلودگی

عشق به هر سینه که کاوش کند

خونِ دل از دیده تراوش کند

گر تو در این سلسله آسوده‌ای

عاشق آسایش خود بوده‌ای

عشق همه سوز و گداز است و بس

نیستی و عجز و نیاز است و بس

گرم روِ عشق در آتش خوش است

نقد روان صافی و بی غش خوش است

آتش عشق از تو گدازد ترا

صاف‌تر از آینه سازد ترا

عشق کزو مزرع جان روشن است

یک شررش آتش صد خرمن است

ما که در این آتش سوزنده‌ایم

کشتهٔ عشقیم و بدو زنده‌ایم

آب خضر گرچه ز جان خوشتر است

چاشنی عشق از آن خوشتر است

لوح دل از اشک ندامت بشوی

دست ملامت ز سلامت بشوی

اهل ملامت که سلامت روند

راهِ سلامت به ملامت روند

عشق و شکایت ز ملامت که چه

عاشقی و زهد و سلامت که چه

هرکه بود مردِ ره عشق پاک

عاشق ترسابچه باشد چه باک