گنجور

 
رشحه

شب و روز من آن داند که دیده است

پریشان زلف او را بر بناگوش

ندارم عقل در کف ای خوشا دی

ندارم هوش در سر ای خوشا دوش

نگه می‌کردی و می‌بردیم عقل

سخن می‌گفتی و می‌بردیم هوش

عیان روی گل و دامان گلچین

نشاید گفت بلبل را که مخروش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

بود زودا، که آیی نیک خاموش

چو مرغابی زنی در آب پاغوش

سنایی

چه رسم‌ست آن نهادن زلف بر دوش

نمودن روز را در زیر شب‌پوش

گه از بادام کردن جعبهٔ نیش

گه از یاقوت کردن چشمهٔ نوش

برآوردن برای فتنهٔ خلق

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
ادیب صابر

خداوندا زدوران زمانه

دلم از غصه چون دیگ است در جوش

همی سوزد جهان هر ساعتم دل

همی مالد فلک هر لحظه ام گوش

دراین فکرت چگونه خوش بود دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه