گنجور

 
رهی معیری

تابد فروغ مهر و مه از قطره‌های اشک

باران صبحگاه ندارد صفای اشک

گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست

روشندلی کجاست که داند بهای اشک ؟

ماییم و سینه‌ای که بود آشیان آه

ماییم و دیده‌ای که بود آشنای اشک

گوش مرا ز نغمهٔ شادی نصیب نیست

چون جویبار ساخته‌ام با نوای اشک

از بس که تن ز آتش حسرت گداخته است

از دیده خون گرم فشانم به جای اشک

چون طفل هرزه‌پوی به هرسوی می‌دویم

اشک از قفای دلبر و من از قفای اشک

دیشب چراغ دیده من تا سپیده سوخت

آتش فتاد بی‌تو به ماتم‌سرای اشک

خواب‌آور است زمزمه جویبارها

در خواب رفته بخت من از های‌های اشک

بس کن رهی که تاب شنیدن نیاوریم

از بس که دردناک بود ماجرای اشک

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ماجرای اشک به خوانش زهره لطیفی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

داده است بس که سینه صافم جلای اشک

گردد به دیده آب مرا از صفای اشک

چون عقد گوهری که شود پاره رشته اش

ریزد مسلسل از مژه ام قطره های اشک

تا همچو تاک پای نهادم درین چمن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه