گنجور

 
رفیق اصفهانی

آن را که نیست آگهی اصلا ز سر غیب

گر درنیافت سر دهان ترا چه عیب

از سر غیب کس نشد آگاه غم مخور

می خور که هیچ کس نشد آگه ز سر غیب

در شک فکند زاهدم از می، و لیک من

شستم به صاف می ز دل خویش شک و ریب

در محفلی که ساقی ما می، دهد، کسی

کاول کند شروع به صهبا بود صهیب

بیند اگر ز چاک گریبان تن تو را

در باغ گل ز شرم بود سر فرو به جیب

دردا که عمر رفت و نشد روشنم که چون

فصل شباب طی شد و آمد زمان شیب

داند رفیق کاش یک از عیبهای خویش

آنکس که داند ز من مسکین هزار عیب