گنجور

 
پروین اعتصامی

نخواست هیچ خردمند وام از ایام

که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام

به چشم عقل درین رهگذار تیره ببین

که گستراند قضا و قدر به راه تو دام

هزار بار بلغزاندت به هر قدمی

که سخت خام‌فریبست روزگار و تو خام

اگر حکایت بهرام گور می‌پرسی

شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام

ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد

که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام

ز تخم تلخ نخورد است کس بر شیرین

ز شاخ بید نچید است هیچکس بادام

از آن سبب نشدی همعنان هشیاران

که بیهشانه سپردی بدست نفس زمام

تو آرمیدی و این زاغ میوه برد همی

تو اوفتادی و این کاروان گذشت مدام

چو پای هست، چرا باز مانده‌ای از راه

چو نور هست، چرا گشته‌ای قرین ظلام

تو برج و باروی ملک وجود محکم کن

بهل که دیو بد آئین ترا دهد دشنام

ترا که خانهٔ دل خلوت خدا بود است

چرا بمعبد شیطان کنی سجود و قیام

جفای گیتی و کجگردی سپهر بلند

اگرچه توسنی، آخر ترا نماید رام

بحرص و آز مبر فرصت عزیز بسر

بجهل و عجب مکن عمر بی بدیل تمام

زمان رنج شد، ای کرده سالها راحت

دم رحیل شد، ای جسته عمرها آرام

بمقصدی نرسی تا رهی نپیمائی

مدار بیم ازین اسب بی فسار و لگام

هر آن فروغ که از جسم تیره میطلبی

ز جان طلب که بارواح زنده‌اند اجسام

مگوی هر که کهن جامه شد ز علم تهیست

که خاص نیز بسی هست در میان عوام

به نیک جامه چو بیدانشی مناز که خلق

ترا، نه جامهٔ نیک ترا، کنند اکرام

چو گرگ حیله‌گر اندر لباس چوپان شد

شبان بگوی که تا چشم پوشد از اغنام

چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار

چو نوبت سخن آید، ستوده گوی کلام

ز جام علم می صاف زیرکان خوردند

هر آنکه خامش بنشست گشت درد آشام

بشوق گنج یکی تیشه بر زمین نزدیم

همی بخیره به ویرانه ساختیم مقام

اگر بلند تباری، چه جوئی از پستی

اگر خدای پرستی، چه خواهی از اصنام

کدام تشنه بنوشید از سبوی تو آب

کدام گرسنه در سفرهٔ تو خورد طعام

چگونه راهنمائی، که خود گمی از راه

چگونه حاکم شرعی، که فارغی ز احکام

بسی است پرتگه اندر ره هوی، پروین

مپوی جز ره پرهیز و باش نیک انجام

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ به خوانش مریم فقیهی کیا
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام

بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام

یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند

دگر که: عاشق گویند عاشقان را نام

دریغم آید چون مر تو را نکو خوانند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از رودکی
کسایی

سرودگوی شد آن مرغک سرودسرای

چو عاشقی که به معشوق خود دهد پیغام

همی چه گوید؟ گوید که: عاشقا، شبگیر

بگیر دست دلارام و سوی باغ خرام

عنصری

امید نیکی و تاج ملوک و صدر کرام

بزرگ خسرو آزادگان و فخر انام

بمین دولت و دولت بدو همیشه عزیز

امین ملت و ملت بدو گرفته نظام

سپهر کلی و جزوی بدو نموده هنر

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
ابوسعید ابوالخیر

دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام

بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام

یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند

دگر که عاشق گویند عاشقان را نام

دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند

[...]

فرخی سیستانی

بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام

بر من آمد وقت سپیده دم به سلام

درست گفتی کز عارضش برآمده بود

گه فرو شدن تیره شب سپیده بام

ز عود هندی پوشیده بر بلور زره

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه