گنجور

 
اوحدی

گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی

ما ز تو سرکش‌تریم،پس تو چه پنداشتی؟

ما دل صد آشنا بهر تو بگذاشتیم

ای که ز بیگانگی هیچ بنگذاشتی

با تو چه سودی نداشت صلح، به جنگ آمدیم

کار چو مشکل شود جنگ به از آشتی

شاخ ستم کشته‌ای، بار جفایی بچین

هم تو توانی درود تخم که خود کاشتی

دوش فرستاده‌ای: کز تو ندارم خبر

خود بنگویی که: تو از که خبر داشتی؟

با دگران مر ترا هر چه میسر نشد

از غم و رنج و جفا بر دلم انباشتی

شغل تو گر خواجگیست، در پی آن روز، که هست

کار من و اوحدی رندی و ناداشتی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

وه که چه آزار بود من از مهر تو

لیک چو باز آمدی آن همه برداشتی

سر چو برآورد صبح بپوشد گناه

روز همه روز جنگ شب همه شب آشتی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه