گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اوحدی

رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت

آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت

بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل

شعله‌ای در قلم افتاد، که طومار بسوخت

دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟

ما خود آن یار ندیدیم که بر یار بسوخت

چاره جز سوختن و ساختنم نیست کنون

کاندکی کرد مرا چاره و بسیار بسوخت

گر ببینی تو طبیب دل مجروح مرا

گو: گذر کن تو بدین گوشه که بیمار بسوخت

گفتم: از باغ رخش تازه گلی باز کنم

نور رویش جگرم را بتر از خار بسوخت

سخن سوختن عشقت اگر باور نیست

ز اوحدی پرس، که بیچاره درین کار بسوخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode