گنجور

 
اوحدی

روزگار از رخ تو شمعی ساخت

آتشی در نهاد ما انداخت

ما طلب‌گار عافیت بودیم

در کمین بود عشق، بیرون تاخت

سوختم در فراق و نیست کسی

که مرا چاره‌ای تواند ساخت

مگر او رحمتی کند، ورنه

هر کرا او بزد، کسی ننواخت

عاشقانش چرا کشند به دوش؟

سر، که در پای دوست باید باخت

اوحدی آن چنان درو پیوست

که نخواهد به خویشتن پرداخت

سخن او نمی‌توان گفتن

دم نزد هر که این سخن بشناخت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

آن چنانش به ذکر مشغولم

که ندانم به خویشتن پرداخت

اوحدی

همین شعر » بیت ۶

اوحدی آن چنان درو پیوست

که نخواهد به خویشتن پرداخت

رودکی

رودکی چنگ بر گرفت و نواخت

باده انداز، کو سرود انداخت

زان عقیقین میی، که هر که بدید

از عقیق گداخته نشناخت

هر دو یک گوهرند، لیک به طبع

[...]

امیر معزی

شاه بهرامشاه بن مسعود

خواجه مسعود سعد را بنواخت

از کرم حق شعر او بگزارد

وز خرد قدر فضل او بشناخت

کز سواران فضل بهتر از او

[...]

ادیب صابر

غم امروز جان من فرسود

غم فردا تن مرا بگداخت

کار امروز من چو ساخته نیست

کار فردا چگونه خواهم ساخت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه