گنجور

 
اوحدی

شبت می‌بینم اندر خواب و می‌گویم: وصالست این

به بیداری تو خود هرگز نمی‌پرسی: چه حالست این؟

دهان یا نوش، قد یا سرو، تن یا سیم خامست آن؟

جبین یا زهره، رخ یا ماه، ابرو یا هلالست این؟

به جرم آنکه مرغ دل هوادار تو شد روزی

شکستی بال او، آنگه نمی‌گویی: وبالست این

ز هجران شب زلف تو بنشینم به روز غم

معاذالله! چه روز غم؟ خطا گفتم، محالست این

مرا گویند: مجموعی ز عشق آن صنم یا نه؟

ز همچون من پریشانی چه جای این سؤالست این؟

برای عشق تو گر من ببازم مال و جاه خود

مکن عیبی که: پیش من به از صد جاه و مالست این

حرامست اوحدی را جز درین معنی سخن گفتن

که هر کو بشنود گوید: مگر سحر حلالست این؟

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
هلالی جغتایی

دلا، زان لب زلال خضر می خواهی، خیالست این

ز آتش آب می جویی، تمنای محالست این

کسان گویند: هر جوینده ای یابنده می باشد

ترا می جویم و هرگز نمی یابم، چه حالست این؟

قدت را نی الف می خوانم و نی سرو می گویم

[...]

مشتاق اصفهانی

شب هجران سرآمد آمدی روز وصالست این

من و وصل تو می‌بینم بخوابت یا خیالست این

چو نبود بر درخت آرزوی کهنه و نو را

چه حاصل گر کهن نخلست آن ور نونهالست این

گذشتم از می صافی ز خون پیمانه پر کردم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه