گنجور

 
اوحدی

تخت شاهی دارد آن ترک ختن

کی کند رغبت به درویشی چو من؟

جان من چون پر شد از سودای او

بعد ازین جانم نگنجد در بدن

پای او بودی جهان را سجده‌گاه

گر چنین سروی برستی از چمن

بی‌رخش روزی نمی‌بیند دلم

بی‌لبش کامی نمی‌یابد دهن

گر نبودی چهرهٔ او در نقاب

عذر من روشن شدی بر مرد و زن

جمله او باشم، چو بنشینم به فکر

نام او گویم، چو آیم در سخن

بی‌خیال او نبودم در قبا

بی‌وفای او نباشم در کفن

او به رعنایی چنان بر کرده سر

من به تنهایی چنین در داده تن

در غم او،اوحدی، فریاد کن

اوحدی را عشق او بنیاد کن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

کشتیی بر آب و کشتیبانش باد

رفتن اندر وادیی یکسان نهاد

نه خله باید، نه باد انگیختن

نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از رودکی
ناصرخسرو

چرخ پنداری بخواهد شیفتن

زان همی پوشد لباس پر دَرَن

شاخ را بنگر چو پشت دل شده

برگ را بنگر چو روی ممتحن

ابر آشفته برآمد وز دمن

[...]

سنایی

این دل و جان طبیعت سنج را

یک زمان از می طریقت سنج کن

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
سید حسن غزنوی

دوستان را بند گردان از وفا

ورنه باری از جفا دشمن من

چون نکردی یک زبانی لاله وار

ده زبانی نیز چون سوسن مکن

بد خوئی با هیچ کس هرگز مکن

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سید حسن غزنوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه