گنجور

 
اوحدی

دل به کسی سپرده‌ام کو همه قصد جان کند

کام کسی روا نکرد، اشک بسی روان کند

هر که بدید کار ما وین رخ زرد زار ما

گفت که: در دیار ما جور چنین فلان کند

حجت بندگی بدو، دارم از اعتراف خود

بی‌خبرست مدعی، هر چه جزین بیان کند

گفت:وفا کنم، دلا، هر چه بگوید آن پری

بر همه گوش کن ولی این مشنو که آن کند

زلف دراز دست را بند نهاد چند پی

ور بخودش فرو هلد بار دگر چنان کند

من سخن جفای او با همه گفته‌ام، ولی

پند نگیرد اوحدی، تا دل و دین در آن کند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فلکی شروانی

گر نه به چشم مردمی سوی تو بنگرد فلک

خشم تو در دو چشم او مردمک استخوان کند

آنچه به یک زمان کند کین تو خالی از زمین

قوت و گردش فلک راست به صد قران کند

گوهر آبگینه را لعل سیاوشی مخوان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه