گنجور

 
اوحدی

هر که صید او شود با دیگری کارش نباشد

وانکه داغ او گرفت از بندگی عارش نباشد

نیست عیبی اندرین گوهر،ولیکن من شکستش

می‌کنم، تاهیچ کس جز من خریدارش نباشد

طالب مقصود را از در نشاید باز گشتن

آستان را بوسه باید داد، اگر بارش نباشد

دوستان گویند: کز دردش به غایت می‌گدازی

چون کند بیچاره رنجوری؟ که تیمارش نباشد

هر که عاشق باشد او را، می‌نپندارم، که در دل

حرقتی، یا رقتی در چشم بیدارش نباشد

عشق و مستوری بهم دورند و راه پاکبازی

آن کسی آسان رود کین شیشه در بارش نباشد

در خرابات امشبم رندی به مستی دید و گفتا:

این چنین صوفی، عجب دارم، که زنارش نباشد

فکرتم هر لحظه میگوید که: جان در پایش افشان

کار جان سهلست، می‌ترسم سزاوارش نباشد

گر مسلمانی، نگه کن در گرفتاران به رحمت

کافرست آن کس که رحمی بر گرفتارش نباشد

راه عشق و سر درد و وصف مهر ماهرویان

هر کسی گوید، ولی این نالهٔ زارش نباشد

اوحدی امیدوار تست و دارد چشم یاری

گر تو یار او نباشی، هیچ کس یارش نباشد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۳۷ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
فیض کاشانی

هر که بیمار تو باشد درد بیمارش نباشد

نشنود قول طبیبان با دوا کارش نباشد

مست عشق ار زهر نوشد یا شکر فرقی نباشد

بر سرش گر تیغ بارد هیچ آزارش نباشد

از حبیب ار جور بیند لطف می‌پندارد آن را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه