گنجور

 
اوحدی

چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا

ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا

سیر آمدم ز عیش، که بی‌دوست میکنم

بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا

از روزگار غایت مطلوب من کسیست

و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا

ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او

آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا

یک بوسه دارم از لب شیرین او هوس

وز دل برون نمی‌رود این هوس مرا

از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم

کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا

باریک آن چنان شدم از غم، که گر شبی

بیرون روم به شمع، نبیند عسس مرا

هر ساعتم به موج بلایی در افکند

سیلاب ازین دو دیدهٔ همچون ارس مرا

یاری که اصل کار منست، ار به من رسد

با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا؟

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مجد همگر

ای بوده ورد مدحت تو همنفس مرا

در تنگنای حادثه فریادرس مرا

حکیم نزاری

با یادِ دوستان ندهد هیچ کس مرا

بی یادِ دوستان نرود یک نفس مرا

مشتاقِ دوستانم تا می رود نفس

هرگز ز سر برون نرود این هوس مرا

لبّیکِ دوست می زنم و مست می دوم

[...]

اوحدی

حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا

یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا

در سینه بشکنم نفس خویش را به غم

گر بی‌غمت ز سینه بر آید نفس مرا

فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست

[...]

صوفی محمد هروی

از جمله دردها غم آن دوست بس مرا

بر باد بر دهد چه کنم این هوس مرا

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صوفی محمد هروی
وحشی بافقی

بر سر نکشت درتب غم هیچکس مرا

جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا

من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر

این سرزنش میانهٔ عشاق بس مرا

روزی که میرم از غم محمل نشین خود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه