گنجور

 
اوحدی

تویی که از لب لعلت گلاب می‌ریزد

ز زلف پرشکنت مشک ناب می‌ریزد

متاب زلف خود، ای آفتاب رخ، دیگر

که فتنه زآن سر زلف به تاب می‌ریزد

به هر سخن، که لب همچو شکر تو کند

مرا دگر نمکی بر کباب می‌ریزد

به یاد روی تو هر بامداد دیدهٔ من

ستاره در قدم آفتاب می‌ریزد

مرا بر آتش هجرت جگر چنین خسته

تو چشم خیرهٔ من بین که: آب می‌ریزد

ز خوی تند خود، ای ترک،بر حذر میباش

که این غبار ستم بر خراب می‌ریزد

تو سیم خواسته‌ای ز اوحدی و دیدهٔ او

ز مفلسی همه در در جواب می‌ریزد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
طغرای مشهدی

مگو که شیشه به ساغر شراب می ریزد

به قالب مه نو، آفتاب می ریزد

بیدل دهلوی

به ‌گرمی نگه از شعله تاب می‌ریزد

به نرمی سخن از گوهر آب می‌ریزد

طراوت عرق شرم را تماشا کن

چو برگ ‌گل ز نقابش ‌گلاب می‌ریزد

صبا به دامن آن زلف تا زند دستی

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از بیدل دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه