گنجور

 
اوحدی

تا بر دوست بار نتوان یافت

دل بر ما قرار نتوان یافت

تا نیاید نگار ما در کار

کار ما چون نگار نتوان یافت

بی‌دهان و لب چو شکر او

عاشقان را شکار نتوان یافت

گر بپرسیدنم نهد گامی

جز دل و جان نثار نتوان یافت

به جز اندر دهان و جز لب او

زندگانی دوبار نتوان یافت

در جهان از شمار شوخی او

تا به روز شمار نتوان یافت

بر وفا دل منه، که خوبان را

به وفا استوار نتوان یافت

اوحدی، کار عشق کن، که به نقد

به ازین هیچ کار نتوان یافت

پای‌دار، ار بگیردت غم عشق

عشق بی‌گیر ودار نتوان یافت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شاه نعمت‌الله ولی

بی سبب وصل یار نتوان یافت

به خیالی نگار نتوان یافت

از میان تا کناره نکنی

آن میان در کنار نتوان یافت

بی زمستان سرد و آتش و دود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه