گنجور

 
اوحدی

چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟

چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟

کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت

ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟

حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست

اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست

هزار جامهٔ پرهیز دوختیم و هنوز

نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست

ز شام تا به سحر، غیر از آن که سجده کنم

بر آستان تو هیچم نماز دیگر نیست

اگر تو روی بپیچی و گر ببندی در

به هیچ روی مرا بازگشت ازین در نیست

ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو مرا

به شب چراغ و به روز آفتاب در خور نیست

بهر که بود بگفتم حدیث خویش تمام

هنوز هیچ کسی را تمام باور نیست

ز دست زلف تو دل باز می‌توان آورد

ولی چه فایده؟ چون اوحدی دلاور نیست

 
 
 
ظهیر فاریابی

بزرگوارا دانم که بر خلاف قدر

حقیقت است که جز کردگار قادر نیست

به حکم آنک بد و نیک هر چ پیش آید

مقدّرست به هر حال اگر چ ظاهر نیست

به سعی می نشود هیچ گونه روزی بیش

[...]

مولانا

وجود من به کف یار جز که ساغر نیست

نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست

چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر

به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست

به غیر خون مسلمان نمی‌خورد این عشق

[...]

جهان ملک خاتون

مرا به غیر هوای تو، هیچ در سر نیست

بجز وصال رخ تو خیال دیگر نیست

به نکهت شب زلفت دماغ ما تر کن

که همچو بوی دو زلف تو هیچ عنبر نیست

شبی دراز و چو زلف سیاه و بی سر و پای

[...]

اهلی شیرازی

خوشا کسیکه نیامد درین سراچه غم

که از کدورت دنیا دلش مکدر نیست

هزار سال بعیش و نشاط اگر گذرد

بیکنفس که بغم بگذرد برابر نیست

کلیم

چو هست قدرت دست و دل توانگر نیست

صدف گشاده کفست آنزمان که گوهر نیست

دل فسرده بحالش رواست گریه ولی

سپند را چکند مجمری کش اخگر نیست

اسیر صید گه او شوم که نخجیرش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه