گنجور

 
عرفی

منم که پارهٔ غم در دهان غم دارم

به زیر ناصیه صد داستان غم دارم

دلی که زخم پذیری کند نمی دانم

وگر نه تیر نفس در کمان غم دارم

از آن به تیغ غم آیم که در دکانچهٔ عشق

هزار قافله عشرت زیان غم دارم

چه شد که جان به غمت داده ام به گفتهٔ عشق

اگر غمت بگریزد ضمان غم دارم

گر از بهشت شود معصیت عنان تابم

هزار شکر که صد بوستان غم دارم

از آن دیار عدم شد مسخرم، عرفی

که صد سپاه بلا در عنان غم دارم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عرفی

منم که پارهٔ دل در دهان غم دارم

به زیر ناصیه صد آستان غم دارم

دلی که زخم پذیری کند نمی بینم

وگر نه تیر نفس در دهان غم دارم

اگر چه جان به غمت داده ام، به گفتهٔ خویش

[...]

فیاض لاهیجی

همین نه لخت جگر در دهان غم دارم

هزار نعمت الوان به خوان غم دارم

به ناز بالش عشرت فرو نمی‌آید

سری که بهر تو بر آستان غم دارم

مرا رسد که کنم نازها به شاهد عیش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه