گنجور

 
عرفی

تنها نه دلق خود به می ناب شسته ایم

ناموس یک قبیله به این آب شسته ایم

قسمت بلاست ورنه می آلوده دلق خویش

صد ره ز شوق گوشهٔ محراب شسته ایم

ما توبه دشمنیم و قدح دوست، دور نیست

کز دل هوای صحبت اصحاب شسته ایم

از بس شکفته در دهن تیغ رفته ایم

ترس قیامت از دل قصاب شسته ایم

هم کفر ما به لذت و هم دین ما به ذوق

زنار و سبحه در شکر ناب شسته ایم

تاوان دل عطا بکن ای دل شکن که ما

از دفتر معامله این باب شسته ایم

عرفی ببین که گریه چه توفان نموده است

کز چشم بخت دوستی خواب شسته ایم

 
 
 
بابافغانی

ما سر به آب خنجر قصاب شسته ایم

دست از مراد خویش بصد آب شسته ایم

پهلو نهاده ایم بشمشیر آبدار

وز دل غبار بستر سنجاب شسته ایم

انگشت خاکرا بلب تشنه سوده ایم

[...]

نظیری نیشابوری

از ما حذر که دست ز آداب شسته‌ایم

شرم از دل و زبان، به می ناب شسته‌ایم

از یک حدیث لطف، که آن هم دروغ بود

امشب ز دفتر گله صد باب شسته‌ایم

امروز آب دیده ندارد اثر که دوش

[...]

غالب دهلوی

شب‌های غم که چهره به خوناب شسته‌ایم

از دیده نقش وسوسه خواب شسته‌ایم

افسون گریه برد ز خویت عتاب را

از شعله تو دود به هفت آب شسته‌ایم

زاهد خوش است صحبت از آلودگی مترس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه