گنجور

 
عرفی

جان می رود ای اشک ز دنباله روان باش

وی ناله تو هم چند قدم پیرو جان باش

ای شوق درافشای غمم این چه شتاب است

کو راز من غمزده یک چند نهان باش

می آید و می بارد ازو ناز و تعافل

ای دیدهٔ امید به حسرت نگران باش

مستانه پی سوختن جان و دل آمد

ای دل همه طاقت شو و ای تن همه جان باش

عرفی مشو آزرده هنوز اول صلح است

گو عشوه همان، غمزه همان، ناز همان باش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حافظ

باز آی و دلِ تنگِ مرا مونس جان باش

وین سوخته را مَحرَمِ اسرارِ نهان باش

زان باده که در میکدهٔ عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارفِ سالِک

[...]

حیدر شیرازی

ای دل! به جهان معتکف کوی فلان باش

در بندگی حضرت او بسته میان باش

تا نور رخ آن مه بی مهر ببینی

ای چشم ستم دیده! همیشه نگران باش

گر سنگ زند یار و گرت تنگ کند دل

[...]

اهلی شیرازی

امشب که چراغ نظری چرب زبان باش

دل نرم کن ای شمع و مرا مرهم جان باش

حسنت بصفا بهتر از آن گشت که بودست

زنهار که در حسن وفا هم به از آن باش

خواهی که سرافراز شوی در همه عالم

[...]

سام میرزا صفوی

چون سایه دلا همره آن سرو روان باش

جایی که بجایی برسی در پی آن باش

صائب تبریزی

فارغ ز تمنای جهان گذران باش

بی داعیه چون دیده حیرت زدگان باش

از راه تواضع به فلک رفت مسیحا

باذره تنزل کن و خورشید مکان باش

زان پیش که ایام بهاران بسر آید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه