گنجور

 
عرفی

کسی به دیدهٔ ناموس خار می آید

که پاسخ سخنش ناگوار می آید

زمانه اهل دلی نیستش، نمی دانم

که بوی دل ز کدامین دیار می آید

دلی به روشنی آفتاب خنده زند

که از زیارت شب های تار می آید

هزار جان گرامی به نرخ جو نخرند

به عالمی که در او دل به کار می آید

گر از لیاقت خود شیخ آگهی یابد

ز صدر صومعه تا پای دار می آید

گذشت مدت همخانگی جان، عرفی

ز غیر خانه تهی کن که یار می آید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کمال‌الدین اسماعیل

مساعی تو در ابطال عمر فرسایی

خلاف قاعدۀ روزگار می آید

تویی که کام دل آرزو و زفیض کفت

بخلق بی جگر و انتظار می آید

شراب را که دهی چاشنی زآب حیات

[...]

حکیم نزاری

ز باد بویِ عرق چینِ یار می‌آید

خصوص آن که نسیمِ بهار می‌آید

چو سر ز جیبِ عرق چین برآورد گویی

نسیمِ خلد ز دار القرار می‌آید

کدام آهویِ مشکین که در رکاب ِبهار

[...]

امیرخسرو دهلوی

بیا نظاره کن، ای دل که یار می‌آید

ز بهر بردن جان فگار می‌آید

فراز مرکب ناز و سوار در عقبش

هزار شیفته بی‌قرار می‌آید

رسید نازک من، ای نظارگی، زنهار

[...]

عبید زاکانی

بنوش باده که فصل بهار می‌آید

نوید خرمی از روزگار می‌آید

ز ابر قطرهٔ آب حیات می‌بارد

ز باد نفخهٔ مشک تتار می‌آید

برای رونق بزم معاشران لاله

[...]

ناصر بخارایی

رسید مژده دولت یار می‌آید

چو مه به قلهٔ گردون سوار می‌آید

به ابروی چو کمان تیر غمزه پیوسته

گمان برم که به عزم شکار می‌آید

فتاده در پی او صد هزار دل چو سپاه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه