گنجور

 
عرفی

چنانکه در چمن روضه خس نمی گنجد

به باغ عشق گیاه هوس نمی گنجد

ز زخم ناوک درد تو لذتی گیرم

که آن به حوصلهٔ ذوق کس نمی گنجد

از آن دلم ترکان جنگجو طلبد

که در حوالی آتش مگس نمی گنجد

در آ به سینه و صد کوه غم نه بر دل

چنین که دردل تنگم نفس نمی گنجد

بگو به باغ بهشت آ و دلگشایی بین

که بلبل دل من در قفس نمی گنجد

صباح و شام در آن کوچه مِی کشد عرفی

که ترس شحنه و بیم عسس نمی گنجد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اسیر شهرستانی

به دل زگرمی عشقم هوس نمی گنجد

در آتشی که منم خار و خس نمی گنجد

ز بس که گشته ام از ذوق بیخودی لبریز

درون سینه تنگم نفس نمی گنجد

دلیل راه اسیران عشق خاموشی است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه