گنجور

 
عرفی

کو شورشی که صحبت شادی به هم خورد

غم خون دل بریزد و دل خون غم خورد

زهر غم تو گر بچکانم به کام خضر

آب حیات ریزد و خون عدم خورد

نازم به آن کرشمه که جای کباب و می

خون فرشته و دل مرغ حرم خورد

زخم زجاج دوست ندارد تراوشی

کو شیشهٔ دلی که به دیوار غم خورد

گر شرح کاوکاو غم او رقم کنم

دود از قلم برآید و مغز قلم خورد

می جوشدم ز هر سر مو چشمه چشمه خون

هر گه که دل به ذوق شهادت قسم خورد

نامش ز لوح همت عرفی به در نویس

آن تشنه کاب خضر ز جام کرم خورد

 
 
 
خاقانی

آن را که غم‌گسار تو باشی چه غم خورد

و آن را که جان توئی چه دریغ عدم خورد

شادی به روی آنکه به روی تو جام می

از دست غم ستاند و بر یاد غم خورد

بر درگه تو ناله کسی را رسد که او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه