گنجور

 
عرفی

نسیم صبح چو برگ سمن فروریزد

جگر ز نالهٔ مرغ چمن فروریزد

فلک نظر به که دارد که نیش غمزهٔ او

هزاز ناوک جادوفکن فروریزد

اجل به صیدگه ناز او شود پامال

ز بس بر سر هم جان وتن فروریزد

نهفته بر لب شیرین اگر زنی انگشت

فسانه های غم کوهکن فروریزد

اگر شکسته دلم آستین برافشاند

جهان جهان غمش از هر شکن فروریزد

شکاف گریه دلم را رها کن، از غیرت

که خوشه خوشه زمژگان من فروریزد

که لاف حوصله زد، گو بیا و ببین، که دلم

حدیث عرفی خونین کفن فروریزد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عرفی

چو توسن تو عرق از جیبن فرو ریزد

صبا بطرف چمن ، یاسمین فرو ریزد

چو تازیانه بجنبد ، هزار نهر شتاب

ز چشمه قدم اولین فرو ریزد

اگر بطی زمانش زجا برانگیزی

[...]

غالب دهلوی

خوشا که گنبد چرخ کهن فرو ریزد

اگر چه خود همه بر فرق من فرو ریزد

بریده ام ره دوری که گر بیفشانم

به جای گرد، روان از بدن فرو ریزد

ز جوش شکوه بیداد دوست می ترسم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه