گنجور

 
عرفی

آن مست ناز کز نگهش می فرو چکد

خون ترحم از دم شمشیر او چکد

دارم گمان که نامهٔ عصیان شود سفید

ده قطره اشک از پی شست و شو چکد

احباب گلفشان به لب جویبار و من

خونم ز دیده جوشد و بر طرف جو چکد

من تلخی از ملامت دشمن نمی کشم

این شربت از دماغ، مرا، در گلو چکد

گر سر دهیم گریه، ببینی که اشک ما

تنها نه از مژه که ز تار هر مو چکد

عشق از چنین شکنجه کند خون کاینات

آن مایه نیست کز دل موری فرو چکد

عرفی به کاوش آمده، یا رب مهل که من

آن ها که از دلم چکد، از گفت و گو چکد

 
 
 
عرفی

گر نیم قطره ز دهان سبو چکد

بال فرشته فرش کنم که بر او چکد

امید را بکُش، به نهانی، که تا ابد

اشگ مصیبت از مژهٔ آرزو چکد

بعد از هلاک گر بفشارند خاک من

[...]

صائب تبریزی

چون چشم خوابناک که شوخی ازو چکد

از آرمیدن دل من جستجو چکد

آب حیات در قدح خضر خون شود

روزی که آب تیغ مرا در گلو چکد

از آب خضر تشنه لبان را شکیب نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه