گنجور

 
عرفی

چنان غم تو به آزار جان ما گستاخ

که با رخ تو کند خوی آشنا گستاخ

قبای ناز چو پوشی بعد ازین یاد آر

که می گشاد کسی بند این قبا گستاخ

نهال قد تو را رشک شاخ گل گفتم

به شاخ گل نوزد بعد ازین صبا گستاخ

به عشق ساده رسد محرمی، نه عقل فضول

کجاست قرب ادب پیشه و کجا گستاخ

ادب ز من طلبد شوخ آشنا رویی

که از تبسم او می شود حیا گستاخ

از آن سبب در بیکانه کوفت حسن غیور

که با کرشمه ی او هست آشنا گستاخ

عطای دوست شرابی دهد که از آن آمد

گناه پیشه به هنگامه ی جزا گستاخ

در آن مقام که از ناز حسن دلگیر است

از این مترس که بیگانه ای، در آ گستاخ

نیافت ره به حریم یگانگی عرفی

که همتش به ادب بود، مدعا گستاخ

 
 
 
فیاض لاهیجی

وزید بر سر زلف کجت صبا گستاخ

مکن چنین به خود این هرزه‌گرد را گستاخ

چو با خیال تو بزمی کنم به خلوت دل

نفس به سینه نیارد نهاد پا گستاخ

شهید زهر نگاهی شدم بگو زنهار

[...]

نورعلیشاه

مرو مرو ببرش این چنین دلا گستاخ

نموده ترک ادب میروی کجا گستاخ

اگر چه آمدن و رفتنت ز گستاخیست

بروبرو ببرش بیش از این میا گستاخ

ادب بورز وز گستاخیش مرو در پیش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه